یک راز راهنوز
نقش ماهیست که برآب روان می بینم چهره گنگ تو از یاد نهان می بینم
چشم دربند دل و سینه ی پرفریادم عاقبت خنجر پولاد زبان می بینم
دردعشقی که رخ سرخ مرا زردنمود آن بهاری که نکو نیست،خزان می بینم
جای جولان غزل نیست برایت بااین شورشومی که درین دورزمان می بینم
هر چه آنجا غزلت آن و فلان می خوانی
من هم اینجا همه را چون وچنان می بینم
شعر از : محمد حسین داودی
یک راز را هنوز برایت نخوانده ام
از این سه دفتری که به اینجا رسانده ام
این دفترم تبلور روح شب است و من
هرگز برای قافیه واجی نرانده ام
شعر از :محمد حسین داودی
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: glarishaگلاریشا
[ 26 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]